قلب مامان سارا جونمقلب مامان سارا جونم، تا این لحظه: 19 سال و 3 ماه و 18 روز سن داره
وبلاگم وبلاگم ، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 10 روز سن داره

خاطره های دختر نازم

گل من

سلام   ٥شنبه هفته ی پیش بابایی رفت بیرون.وقتی که برگشت یک گل شمعدانی اورد.ازش پرسیدم که این گل برای کیه بعد گفت که این گل برای منه ومن خییییییییییییییییییییلی خوشحال شدم. بعد گل و اوردمش توی اتاقم. بعد ازش پرسیدم که کی بایدگل و اب بدم.بابایی گفت این گل وباید٣روز١بار ابش بدی.من از اون به بعدیعنی١شنبه و ٤شنبه بهش اب می دادم.این هم عکسی از گل من که بلاهستش     ...
28 اسفند 1391

روزهای آخر سال

کم کم داره روزهای آخر سال ٩١ تموم میشه. یه هفته دیگه بریم مدرسه تعطیلات عید هم شروع میشه و من و بابا و مامان وداداشی حسابی خوش میگذرونیم. قراره بریم مسافرت . سفره ٧سین هم هنوز مامان درست نکرده میگه چون خونه نیستیم نمیخواد درست کنیم میریم بیرون  و اونجا واسه خودمون یه ٧ سین کوچولو درست میکنیم. حالا که داره عید میشه مامانی برام یه تقویم درست کرده و چند تا هم ازش چاپ کرده و میخوام بدم به دوستها وخانوم معلممون. این اولین تقویم منه خیلی دوستش دارم. ...
28 اسفند 1391

تولد نگار

٤شنبه که رفتم مدرسه دوستم نگار  نعمتی یه کارت بهم داد و گ فت کارت تولدمه خیلی خوشحال شدم چون دفه اول بود که کسی وواسه تولدش به من کارت میده همه تلفنی من و دعوت میکردن. وقتی هم که اومدم خونه سریع به مامانم نشون دادم بعدش یهو داداشی که بغل مامانم بود از دست مامانم گرفت و مچالش کرد و گذاشت تو ددهنش نصفش و پاره کرد.اینقد گریه کردم بعد هم مامانم تیکه هاش و چسبوند به هم و ازش یه عکس گرفت تا عکسش و یادگاری واسه خودم نگه دارم. امروز هم ٥ شنبه با بابا میرم برا دوستم که کادو تولد بخرم تا جمعه ساعت ٤ بریم با دوستهام خوش بگذرونیم. دوست من سالگیت مبارک.هووووووورا.عزیزم نگارتولدت مبارک.   ...
28 اسفند 1391

سارای من 8 ساله شد

قشنگم سارا باور کردنش خیلی واسم سخته که 8 سالگی و پشت سر گذاشتی و وارد نهمین سال زندگیت شدی. خاطرات این 8 سال و که مرور میکنم احساس میکنم چند روز پیش بود که دنیا آمدی . دقیقه به دقیقه و ساعت به ساعتش یادمه. همزمان با تولدت که ساعت 5 و نیم صبح بود برف قشنگی میبارید و تموم حیاط بیمارستان و که نگاه میکردی سفید بود. یادش بخیر حالا اون کوچولوی 1 ساعته من شده 8 سالش و برای خودش خانومی شده.حالا که دارم واست مینویسم روز جمعه در حالی که داداشی و خوابوندم با بابایی رفتی بیرون منم فرصتو غنیمت دونستم تولدت که 21 ام بود و برات بنویسم. خیلی دوست داشتم مثل سالهای قبل یه تول...
18 اسفند 1391

برای دخترم

                         دخترم! با تو سخن مي گويم ! گوش كن ! با تو سخن مي گويم !     زندگي در نگهم گلزاريست ؛     وتو با قامت چون نيلوفر، شا خه پر گل اين گلزاري؛ گل عفت!گل صد رنگ اميد!گل فرداي بزرگ!گل فرداي سپيد!     مي خرامي و تو را مي نگرم؛     چشم تو آينه روشن دنياي من است؛ تو همان خرد نهالي كه چنين با ليدي؛ راست،چون شاخه سرسبز و ...
18 اسفند 1391

غایب بودن من

من چهارشنبه غایب بودم.وتنهاتوی خونه مونده بودم وهمش به درودیوارنگاه می کردم .غایب بودن من الکی بودچون به خاطر یه موضوع کوچولو نرفته بودم. روز قبلش که از مدرسه اومدم به مامان و بابا گفتم من فردا مدرسه نمیرم بخاطر اینکه خانوم معلم جای من وعوض کرد و برده آخر کلاس. بابایی ناراحت شد گفت فردا میام با خانومتون حرف میزنم ببینم که برا چی برده ات آخر کلاس.   فردا که شد سرویس اومد دنبالم مامانی بهش گفت که سارا نمیاد. بعد هم خوشحال شدم و شروع کردم بازی کردن . مامان هم رفت سر کار . وسط روز چند بار یکی خونه زنگ زد اما من گوشی و برنداشتم زنگ زدم مامان گفتم این شماره کیه فهمیدم که از مدرسه بودن چون به مامانی زنگ زده بودن و او ...
3 اسفند 1391
1